عجب تابستانی بدون بستنی و فالوده...
چندین چهار راه را بی وقفه می دود تا به جایگاهش برسد
قدش به زور به شیشه ماشین ها می رسد
کسی دیگر حافظ نمی خواهد،
کسی را نداریم که برایش گل بخریم،
زخم های قلبمان چسب زخم نیاز ندارد،
عجب تابستانی بدون بستنی و فالوده...
به گریه های مادرش فکر می کند
به لرزش دستان پینه بسته پدرش
به خواهرش که نمی دانست کجا است
این است داستان بچه های خیابانی....
چند قدم تا کافه بیشتر نمانده
قدم اول... قدم دوم... قدم سوم...
صدای باز شدن در،
تنهایی ام را به پشت صندلی می اندازم
قهوه لطفاً
لرزش دستانم هم تلخی اش را به رخ می کشد
او نیست، اما یادش همیشه با من است...
من زنم...
و به همان اندازه از هوا سهم می برم که ریه های تو
می دانی؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی
قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند
دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم...
نفس هایت به من نزدیک می شود
اما...
تو را چه به فرهاد یک فرهاد است و یک بیستون عاشقی
تو همین یک وجب دیوار فاصله را بردار...
من باورت می کنم
هنوز راه می روم در کنار لحظه ها..
نمی دانم باران آن سالیان را کجا ببارم؟
ابتدای این جاده ... ابتدای این دریا...
بنویسید، بخوانید
زنی می خواهد بخوابد و کابوس نبیند...
دنیا که یک رنگ نیست اما من سعی میکنم آن را یک رنگ ببینم
عینک دودی را میزنم,
آن را روی چشمم تنظیم میکنم...
آهان!
خوب شد،
حالا من این دنیای هزار رنگ را یک رنگ میبینم...
خرجی نداشت، فقط خرید یک عینک آفتابی
جهان به افتخار چشم های من یک رنگ و یک دست شد...
خاکستـــــــری...!!!
.: Weblog Themes By Pichak :.