آرزویم برآورده شد
من داشتم با تو قدم می زدم
منی که آرزوی راه رفتن با تو را داشتم،
حالا ساعت ها بود در کنارت، شانه ب شانه ات با تو راه می رفتم
چه فصل زیبایی است پاییز
چه شکوهی دارند برگ هایی که خودشان را قربانی قدم هایت می کنند
دست هایم را گرفته بودی و من چه آرامشی داشتم
تو از خودت حرف می زدی و من سراپا گوش و چشم بودم
حرم نفس هایت جانی تازه به من می داد
و من در اوج شادی و آرامش بودم،
که این خواب لعنتی تمام شد...
امروز 2 سال شد
2 سال گذشت
از ماجرای تو
از ماجرای من
از روزی که تو را در قلبم کشتم
نمی دانم در این دو سال چند بار برای نبودن تصمیم گرفته ام
حساب بار ها و روزها از دستم خارج شده است....
بیا و تو برای نبودنت تصمیم بگیر
تو در بودنت تجدید نظر کن
گاهی برای عزیز شدن باید نبود
پس نباش....
خدا هم گاهی دلش می گیرد،
او نیز مثل ما بغض می کند
خدا هم گریه می کند،
باران اشک خدا است که می بارد
این اندیشه من است،
اندیشه ای پوشالی
اما گریه خدا با لبخندی به سوی ما پایان میابد
با رنگین کمان،
رنگین کمان لبخند خدا است
بوی پاییـز می آید
بوی رویا های کودکی
بوی تو،
بوی هراسان بودن های من،
بوی عاشقی...
مستی های پنهان
بوی باران...!!!
بیشتر از هر چیزی به تنهایی ام نیاز دارم
سال پیش این موقع چه دلتنگت بودم
هنوزم هستم....
اسمت چه آرامش بخش بود،
به تنهایی ام نیاز دارم،
که حواسم را پرت نکند چیزی،
از نبودنت...
از نبودن و رفتنت...
.: Weblog Themes By Pichak :.